معنی موافق میل

حل جدول

موافق میل

باب طبع


موافق

دمساز

همگام

هم رای

لغت نامه دهخدا

موافق

موافق. [م ُ ف ِ] (ع ص) سازوار. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). سازوار و مطابق و هم آهنگ. (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). سازگار. سازنده. مناسب و متناسب بهم. جور. سازگاری کننده. همساز. عشیر. هم آهنگ. مناسب. ملایم. ملایم مزاج. درخور. (یادداشت مؤلف): شرابی که نه تیره بود و نه تنک چون نیک آید موافق ترین شرابهاست. (نوروزنامه). شراب مویزی، آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد، میل به خنکی دارد و موافق است محروران را. (نوروزنامه). اگر به مسهل حاجت آید مطبوخ شاه تره موافق باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). غذا سمانی و عدسی و ریواج... موافق تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ماءالعسل در این وقت سخت موافق باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر حرارت قوی نباشد کشمش موافق است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.
سعدی.
- باد موافق، باد مراد. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). باد شرطه. (یادداشت مؤلف).
- موافق حال، مناسب حال. منطبق با وضع و حال و دمساز با مزاج کسی: ابیات بوتمام طایی موافق حال و مطابق وقت او آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362). گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. (گلستان).
- موافق شدن، هم آهنگ شدن. سازگار گشتن. سازوار و همرای شدن. توافق نمودن.
|| مقبول و پسندیده. (ناظم الاطباء). مورد پسند و دلخواه.
- موافق آمدن، مناسب و شایسته به نظر رسیدن. مقبول و پسندیده افتادن: درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد... امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). من دانم که ترا این موافق نیاید. اما با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
- موافق افتادن، پسندیده آمدن. مقبول آمدن: شیر را این سخن [سخن دمنه] موافق افتاد. (کلیله و دمنه). امیرناصرالدین را این سخن موافق افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
|| مطابق. برابر. طِبق. طَبَق. طبیق. طبیقه. طِباق. (منتهی الارب). مُوافِق ِ؛مطابق ِ. برابرِ. مقابل مخالف ِ. (یادداشت مؤلف): قوت پادشاهان... نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق ِ فرمانهای ایزد. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم... هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا موافق ِ شریعت باشد. (تاریخ بیهقی).رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافق ِ رای ملک اولیتر. (گلستان). به حکم آن که نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق ِ گفتار. (گلستان). گفتم غلطکردی که موافق ِ نص قرآن است. (گلستان).
امید عافیت آنگه بود موافق ِ عقل
که نفس را به طبیعت شناس بنمایی.
سعدی.
- موافق ِ رای یا طبع کسی آمدن، مورد قبول او شدن. مطابق نظر و خواست او قرار گرفتن: ملک از این سخن روی درهم کشیدو موافق ِ رای بلندش نیامد. (گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق ِ طبع نیامد. (گلستان).
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق ِ طبع آیدم که ضرب اصول.
سعدی.
- موافق شدن، منطبق شدن. مطابق شدن. انطباق داشتن. (از یادداشت مؤلف). انطباق. مطابقه. طرتمه؛ موافق شدن چیزی به چیزی. (منتهی الارب).
- موافق شدن چیزی با چیزی،منطبق شدن آن دو. بهم رسیدن آن دو:
چون لب خم شد موافق بادهان روزه دار
سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند.
خاقانی.
- موافق مرکز، در اصطلاح عبارت است از فلکی که مرکز آن عالم باشد خواه ممثل و خواه مایل بود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| کسی که با امری و یا مطلبی موافقت داشته باشد. کسی که نسبت به مسأله یاکاری نظر مثبت و مساعد بدهد. کسی که در مشورتی مطلبی را تأیید کند. مؤید. موافقت کننده. تصویب کننده.
- موافق شدن دل در کاری، پذیرفتن آن کار. نظر مساعد داشتن بدان کار:
دل بانو موافق شد در این کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار.
نظامی.
|| مطیع. منقاد:
جهان، موافق امر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق.
خاقانی.
|| همدل. همداستان. هم آواز. هم رأی. هم زبان. هم فکر. هم پشت. یکی شده. همدست. (از یادداشت مؤلف). هم آواز. (ناظم الاطباء). راست. (یادداشت مؤلف). مقابل منافق. (یادداشت مؤلف). یکرنگ. یکدل:
چون یار، موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
موافقتر دوستان آن است که از مخالف بپرهیزد. (کلیله و دمنه). یار موافق بود و صحبت صادق. (گلستان).
- رفیق موافق، یار موافق. دوست یکدل و یکرای. یار صمیمی. (یادداشت مؤلف): پدرود باش ای... رفیق موافق. (کلیله و دمنه).
در این برف و سرما دوچیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق.
ادیب صابر.
- یار موافق، دوست همدل و همرای. رفیق یکدل و صمیمی. (یادداشت مؤلف).
|| یار. دوست. مصاحب. رفیق. (از یادداشت مؤلف). مرافق و همراه:
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید.
خاقانی.
- موافق شدن، همدل و صمیمی شدن:
تو گریانی، جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو بر او گریان.
ناصرخسرو.
|| دوست صمیمی. یار همدل. مقابل مخالف:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
|| (اصطلاح حدیث) در اصطلاح درایه دو حدیث را گویند که اصلاً نسبت به یکدیگر تضاد و تباینی نداشته باشند بر خلاف مختلف. مقابل مختلف. (یادداشت لغت نامه). || مانند و مشابه. (ناظم الاطباء).


میل میل

میل میل. (ص مرکب) میل میلی. رجوع به میل میلی شود.


میل

میل. [م َ / م ِ] (از ع، اِمص، اِ) خواهش و آرزو و رغبت. (ناظم الاطباء). رغبت و خواهش. (آنندراج). خواهش و رغبت دل. (برهان). توجه و اشتیاق و شوق و عشق. (ناظم الاطباء). توجه و به فارسی با لفظ انداختن و آوردن و دادن مستعمل. (از آنندراج).توجه. (غیاث) (برهان). گراه و گرای. (ناظم الاطباء).گرایش. هوا. رغبت و خواست. رغبت در شخص یا شی ٔ. توجه قلبی. اراده. تمایل. (یادداشت مؤلف):
ز آب خرد گر خبرستی ترا
میل تو زی مذهب شاعیستی.
ناصرخسرو.
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر.
نظامی.
میلها همچون سگان خفته اند
اندریشان خیر و شر بنهفته اند.
مولوی.
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهر عشق و عشق خونخور می شود.
کاتبی.
لیک میخواهم که ندهد ذوالجلال
از عفاف و عصمتش میل حرب.
واله هروی (از آنندراج).
وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه میل بود. (جوامعالحکایات ج 1 ص 64).
- با کمال میل، در اصطلاح عامیانه با میل و شوق تام، «با کمال میل دعوت شما را قبول می کنم ».
- حیف و میل کردن، خوردن. از میان بردن. بالا کشیدن. تصاحب کردن من غیر حق و صرف کردن: ظلم و جور و حیف و میل روا ندارد. (تاریخ قم ص 189).
- میل داشتن، آرزو داشتن و گراییدن. (ناظم الاطباء) گرایش داشتن. کشش داشتن. خواهانی داشتن:
و گر میل دارد کسی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد پاک.
فردوسی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.
نظامی.
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب.
مولوی.
حکایت بر مزاج مستمع گوی
اگر دانی که دارد با تو میلی.
سعدی (گلستان).
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است قد خرامان اوست.
سعدی.
چه کار اندر بهشت آن مدعی را
که میل امروز با حوری ندارد.
سعدی.
آنان که به دیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.
سعدی.
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدواندکی میل داشت.
سعدی (بوستان).
- میل کردن، گراییدن. یازیدن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). انعطاف. تمایل. (یادداشت مؤلف):
میل بین کان سرو بالا می کند
سروبین کاهنگ صحرا می کند
میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو
ناخوش آن میل است کز ما می کند.
سعدی.
- || خوردن و آشامیدن. (ناظم الاطباء). خوردن در زبان ادبی متداول فارسی، میل بفرمایید. میل کنید.
|| محبت و مهربانی و مهر. (ناظم الاطباء). حب. محبت. (یادداشت مؤلف). دوستی. هواخواهی. خواهش. توجه. گرایش: آخر بسیار مال بشکست و بسیار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). با هیچیک از ایشان میل و محبتی ندارد. (گلستان).
به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد.
سعدی.
|| اشتها. || شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی.
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور.
(مثنوی دفتر پنجم ص 88).
|| خمیدگی. (غیاث). || انحراف. انحراف و عدول. زور. کژی. (یادداشت لغت نامه).
- میل از کسی کردن، روی برگردانیدن از وی:
میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو
ناخوش آن میل است کز ما می کند.
سعدی.
- میل دادن، اماله. اصغا. اضافه. (یادداشت مؤلف). متمایل ساختن. برگرداندن و کج ساختن.
- میل کردن از، منحرف شدن از. انحراف جستن از. بگشتن از. فروگردیدن از. (یادداشت مؤلف).
- || چسبیدن. (یادداشت مؤلف).
|| (اصطلاح فلسفی) مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. میل عبارت است از کیفیتی قائم به جسد قابل شدت و ضعف که اقتضای حرکت کند و متکلمان آن را اعتماد خوانند و دلیل بر وجود میل آن است که ما چون زقی را منفوخ در زیر آب ساکن کنیم از او احساس مدافعه به بالا میکنیم و آن را میل صاعد خوانند و اگر سنگ را در هوا به قسر ساکن کنیم از او احساس مدافعه با زیر می کنیم و آن را میل هابط خوانند. (از نفایس الفنون). میل طبیعی. ج، امیال و میول.
- میل ارادی، در اصطلاح فلسفه مبداء حرکت موافق با قصد و اراده است، میل نفسانی. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی).
- میل طبیعی، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. هر جسمی و هر عنصری دارای مرکزی خاص است که متمایل به آن می باشد چنانکه آتش طبعاً به طرف بالاو برخی را به طرف پایین کشاند میل طبیعی گویند.
- میل غریب، میل قسری. رجوع به ترکیب میل قسری شود.
- میل غیرارادی، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم آن است که بدون قصد و اراده انجام گیرد. مقابل میل ارادی.
- میل قسری، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم مقابل میل طبیعی است و آن محرکی است که بواسطه ٔ قاسر خارجی در اجسام حادث شود و اجسام را بر خلاف میل طبیعی آنهاسوق دهد. میل غریب. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی).
- میل نفسانی، میل اردای. رجوع به ترکیب میل ارادی شود.
|| مقام بی شعوری و ناآگاهی از اصل و مقصد. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || (اصطلاح فلکی) دوری شمس یا کواکب دیگرباشد از معدل النهار. (یادداشت مؤلف). میل دوری بوداز معدل النهار سوی شمال و جنوب [وقتی میل و عرض گفته شود] و هر گه میل تنها گفته آید آن آفتاب را باشد یا درجه های بروج را از ایراک آفتاب از درجه ها جدا نشود. و اگر میل آن قمر باشد یا آن ستارگان رونده و ثابته چاره نبود از آنکه بدو منسوب کرده آید که گویند این میل فلان است. (التفهیم ص 75).
- میل اعظم، میل بزرگ. میل کلی. رجوع به ترکیب میل بزرگ شود.
- میل بزرگ، میل آفتاب هم میل منطقهالبروج است و اندزه ٔ این میل بزرگ چنانکه ما به رصد یافتیم بیست و سه جزو است و سی و پنج دقیقه. میل اعظم. میل کلی. (از التفهیم ص 76).
- میل شمس، غروب آفتاب. (ناظم الاطباء).
- میل کلی، میل بزرگ. میل اعظم. نهایت بعد دایره ٔ منطقهالبروج از معدل النهار. و آن 23 درجه و 27 دقیقه و 30 ثانیه و نه دهم است. (آنندراج).
- میل و عرض، میل دوری بود از معدل النهار از سوی شمال و جنوب. و از آن دایره باشد که بر دو قطب معدل النهار بگذرد. و عرض دوری بود از منطقهالبروج سوی شمال یا جنوب و زان دایره بود که بر دو قطب منطقهالبروج بگذرد. (از التفهیم ص 75). محل غایت بعد منطقهالبروج از معدل النهار و مسافت آن بیست و سه و نیم درجه است. (غیاث).

میل. (معرب، اِ) واحد مسافت. در روم قدیم برابر 1620 یارد انگلیسی و معادل با 1482 متر فرانسوی یا یک میل و نیم ایرانی موافق مقادیر جدید می باشد. مقدار منتهای درازی بصر از زمین. ج، امیال و میول. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مد بصر. واحد مسافت. آن مقدار مسافت که در زمین هموار به نظر مردم که در دیدن ایشان قصوری نباشد و بسیار تیزبین نباشند به آنجا تواند رسید و آن معادل چهار هزار ذراع و ثلث فرسخ است. (از رساله ٔ مقداریه صص 430- 432). ثلث فرسنگ. اندازه ٔ بینایی و مد بصر است از زمین. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقدار یک مد بصر باشد از روی زمین. (برهان). سه یک فرسنگ. (منتهی الارب). مسافت زمین متراخیه ٔ بی حد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سه هزار ذراع. سه یک فرسخ یعنی هر سه میل یک فرسخ. ج، امیال. (ناظم الاطباء). ثلث فرسنگ یعنی مسافت یک کروه. (آنندراج). تُلَّه. مسافت چهار هزار ذراع. سه یک فرسنگ و آن معادل است با دو ندا. در قدیم پیش ایرانیان ثلث فرسنگ بوده و هر میلی دونعره یا ندا و ندا چهار آماج. (یادداشت مؤلف). به معنی کروه است و آن چهار هزار ذراع است و هر ذراع بیست و چهار انگشت و نوشته اند که میل چهار هزار قدم باشد و در بهار عجم نوشته که میل ثلث فرسنگ است که آن را کروه گویند چون بر سر هر کروهی علامت برای تمام شدن کروه به صورت میل ساخته باشند مجازاً آن مسافت را نیز میل گویند. (غیاث). هر سه فرسنگ را میل نام نهادند... و در تعیین اندازه ٔ میل اختلاف کرده اند چنانکه همان اختلاف در فرسنگ نیز جاری است. برخی فرسنگ را ازسه تا چهار هزار ذراع و جمعی دو هزار ذراع و جمعی دو هزار و سیصد و سی و سه گام و گروهی سه هزار گام تقدیر کرده اند و اولین تقدیر آسان باشد زیرا گام را به ذراع و نیم که هر ذراعی بیست و چهار اصبع است میزان گرفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). چهار هزار ذراع است. (دمشقی). هر سه میل یک فرسخ باشد و هر میلی چهار هزار گز بود و هر گزی بیست و چهار انگشت و هر انگشتی شش جو که شکمهای ایشان به هم باز نهاده باشد. (جهان دانش). هر یک میل چهار هزار ذراع است و هر فرسخ سه میل است. (فرهنگ علوم دکتر سجادی). نزد قدمای اهل هیئت میل مساوی 3000 ذراع و نزد متأخران معادل 4000 ذراع است و خلاف لفظی است، زیرا آنان اتفاق دارند بر اینکه مقدار آن 96000 اصبع (انگشت) است به حسب اختلاف ایشان در فرسخ، که آیا فرسخ 9000 ذراع قدماست یا12000 ذراع متأخران. ج، امیال و امیل:
برون رفت نوذر خود و کوس و پیل
پذیره شدش مرد را چند میل.
فردوسی.
سپه بودچندان که بر هفت میل
زمین بود بر سان دریای نیل.
فردوسی.
خروشیدن تازی اسبان و پیل
همی رفت آواز بر پنج میل.
فردوسی.
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری.
چون سپه را بسوی دشت برون برده بود
گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود.
منوچهری.
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل.
اسدی.
آنک او بدود پیش میرده میل
هرگز ندود زی نماز یک گام.
ناصرخسرو.
ز آنسوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفت این انزل ؟ حق گفته: هیهنا.
خاقانی.
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل.
نظامی.
کمندش می دواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میل است.
سعدی.
- میل به میل، نظیر فرسنگ به فرسنگ.
گام بگام ارچه تحرک نمود
میل به میلش بتبرک ربود.
نظامی.
- میل به میل جستن، گریختن از کسی به دور دست:
لاجرم چونت مرگ پیش آید
زو ببایدت جست میل به میل.
ناصرخسرو.
- میل تا میل، نظیر فرسخ در فرسخ. کنایه است از مسافت و عرصه ٔ بسیار وسیع:
هرکجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تا میل بود دشت ز خون مالامال.
فرخی.
- میل جغرافیایی، میل دریایی. هزار و هشتصد و چهل و هفت متر و کسری است. (یادداشت مؤلف).
- میل در میل، به درازا و پهنای میلی. مربعی به طول و عرض یک میل:
طناب نوبتی یک میل در میل
به نوبت بسته بر در پیل در پیل.
نظامی.
- || کنایه است از مساحتی بسیار. عرصه ای پهناور:
غریو کوسها بر کوهه ٔ پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل.
نظامی.
- || مسافتی از پس مسافتی. کنایه است از درازی و طول بسیار راه با منازل متعدد:
تو چون سیاره می شو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل.
نظامی.
وز آنجا تالب دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل.
نظامی.
- || افرادبسیار که عرصه ٔ فراخ را پر کند:
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل.
نظامی.
- میل دریایی، میل جغرافیایی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب میل جغرافیایی شود.
- میل هاشمی، سه فرسنگ است. استناد آنکه پیغمبر (ص) در طریق بادیه امر فرمود که برای هر سه فرسنگ راه میلی در جاده بنا کردندو از این رو آن را میل هاشمی نام گذاردند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| مناره و هر نشانی که در راه گذارند. (ناظم الاطباء). نشان راه. (منتهی الارب). منار که به جهت علامت فرسنگ در راه سازند. (غیاث) سنگ نشان. (از آنندراج). سنگ فرسنگ. (مهذب الاسماء).هر یک از ستونهایی که برای تعیین مسافتی در اصل 1000 گام (قدم و سپس فرسنگ) در جاده ها نصب می کردند. شکل مخروطی که در جاده ها نصب می کردند. (به اعتبار آنکه از آن علامت مقدار مسافتی که به قدر یک میل است معلوم می شده):
برآورد میلی ز سنگ و ز گچ
که کس را ز ایران و ترک و خلج.
فردوسی.
[عمروبن لیث] هزار رباط کرد و پانصد مسجد آدینه و مناره کرد دون پلها و میلهای بیابان. (تاریخ سیستان).
گردبادی که علم گشته و برگردانی
در ره عشق تو چون میل زمن مانده بجا.
ابراهیم ادهم.
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 105).
هر جایگاه که رسید میلها فرمود کردن. (مجمل التواریخ و القصص).
ور بلندی درشت می خواهی
میلی از چل مناره در بر گیر.
سعدی.
- میل فرسنگ، نشانه ٔ فرسنگ. مناری که بر سر هر فرسنگی سازندبرای معلوم کردن مسافت منزل. (از آنندراج):
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ره سر گشتگان پایان ندارد
که باشدگردبادش میل فرسنگ.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| مناری که برای راهنمایی مسافران در مرتفعات زمین بنا کنند.
- کوه میلدار، کوهی با میلی از سنگ برآورده بر سر نزدیک امامزاده بارجین به شمال قزوین.
|| هر بنائی مخروطی شبیه به مناره یا شبیه نشانه های فرسنگهای راه که یادبود یا مقصودهای خاص را سازند. مناره. برج مخروطی: به فرمان اسکندر میلی ساخت که بسیار بلند است و آئینه ای به قطر هفت گز درآن میل نشانده... (از حبیب السیر ج 7 ص 34).
- میل خسروگرد، در خسروگرد واقع است که یکی از امرای سلجوقی در سال 505 هَ. ق. آن را ساخته و از ابنیه ٔ تاریخی بشمار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان).
|| هر ستونی که زیر سقف نباشد. || نشانی که در میدان جهت چوگان بازی نصب کنند. (از برهان) (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

موافق

(مُ فِ) [ع.] (اِ فا.) سازگار، مطابق، هم رأی.

عربی به فارسی

موافق

سازگار , دلپذیر , مطبوع , بشاش , ملا یم , حاضر , مایل

فارسی به ایتالیایی

موافق

favorevole

فارسی به آلمانی

موافق

Freundlich, Gütig, Gütlich

فرهنگ عمید

موافق

هم‌رٲی، همراه، سازگار،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

موافق

همداستان

فارسی به عربی

موافق

متعاطف، متناسق، ودی

معادل ابجد

موافق میل

307

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری